چگونه تصحیح قضاوتهای تاریخی میتواند وضعیت امروز ما را بهبود ببخشد؟
اگر از ما بپرسند که نظرمان راجع به احمد شاه قاجار چیست، گمان میکنم اولین جوابی که خیلی از ما میدهیم این است که بی عرضهترین شاه صد یا دویست سال اخیر ایران بود. اما احمد شاه که بود؟ او شاهی بود که در ۱۱ سالگی به قدرت رسید پس از آنکه مشروطه طالبان با مجاهدت و رشادت فراوان پدر مستبدش محمد علی شاه را که به توپ بستن مجلس را در کارنامه خود داشت وادار به فرار به روسیه کردند. احمد شاه در ۲۹ سالگی با کودتای نخست وزیرش رضا خان از حکومت خلع شد و سلسلهٔ قاجاریه جای خود را به پهلوی داد.
نکته جالب این است که از روزی که قانون اساسی مشروطیت، این ثمره خون قهرمانانی چون ستار خان و باقر خانها به دست مظفرالدین شاه در حال مرگ به امضا رسید تا هنگامی که آخرین پادشاه به ظاهر مشروطه ایران یعنی محمد رضا پهلوی ایران را ترک کرد، تمامی شاهان چه قاجار و چه پهلوی (به جز یک نفر) در عمل به جای آنکه به نقش تشریفاتی که قانون اساسی مشروطیت برای شاه در نظر گرفته بود پایبند بمانند، با زیر پا گذاشتن قانون اساسی، پادشاهی مشروطه را به پادشاهی مطلقه تبدیل کردند. در این میان احمد شاه تنها کسی بود که همانی ماند که قانون اساسی از او میخواست. اما قضاوت پر اشتباه تاریخی ملت ایران این حسن نایاب احمد شاه را عیب دیده و میبیند.
شاید برخی دلیل بی عرضگی او را این گونه مطرح کنند که چرا نتوانست مانع پیشروی گام به گام رضا خان به سوی سلطنت شود. اما پاسخ این نقد این است که در هر نظام مشروطه سلطنتی هرگاه برخی نیروهای سیاسی قصد انقراض شاهی یا سلسلهای را داشته باشند، تنها مردم هستند که اگر خواهان تداوم آن شاه یا سلسله باشند، ظرفیت و وظیفه این را دارند که در مقابل نیروهای سرنگونی طلب صف آرایی کرده و پادشاه فعلی را حفظ کنند، شاه مشروطه بنابر تعریف فراجناحی و تشریفاتی خود قرار نیست واجد آن میزان قدرت باشد که بتوند بلوک قدرت خود را تشکیل دهد و مخالفان خود را از میدان به در کند و اگر این کند دیگر شاه مشروطه نیست. امروز اگر در انگلیس، دانمارک یا ژاپن نخست وزیر قصد حذف سلطنت را داشته باشد این تنها مردم و نیروهای سیاسی هستند که میتوانند بلوک سیاسی حامی سلطنت را تشکیل داده و برای تداوم سلطنت تلاش کنند، همچنان که هربار سخن از حذف سلطنت در انگلیس میشود ما هیچ واکنشی یا کلامی از ملکه یا خانواده سلطنتی در این باره نمیشنویم آنها در سکوت تسلیم هر تصمیمی هستند که برآیند نیروهای جامعه درباره آنها میگیرد، بنابراین اگر کسی به قدرت رسیدن رضا شاه را مضر میدانند، ملامت آنرا باید متوجه نیروهای اجتماعی، مردم و سیاسیون و البته دخالت خارجی کند و نه احمد شاهی که اتفاقا تنها زمامدار تاریخ معاصر ایران بود که دقیقا به حدود قانونی خود پایبند ماند.
اما چرا گورباچف را باید ستود؟
اما اولین چیزی که خیلیها با شنیدن اسم گورباچف به زبان میاورند شاید این باشد که عامل فروپاشی شوروی شد.
از بحث غیر بهینه بودن قد و اندازه اتحاد جماهیر شوروی و ناهمگونی ذاتی اجزائ تشکیل دهنده آن و نابخشودنی بودن ضمیمه شدن به زور به شوروی در وجدان تاریخی بسیاری از جمهوریهای شوروی که بگذریم، و اگر فقط از دیدگاه اقتصادی نگاه کنیم، ناکارایی اقتصادی بر اثر دهههای متمادی پاک کردن صورت مساله و انکار مشکلات بی پایان سیستم برنامه ریزی متمرکز مانند سرطان پیشرفته در تار و پود پیکر این کشور ریشه دوانده بود. گورباچف هم میتوانست مانند اسلاف خود تا پایان عمر (به استثنای خرشچف البته) چند دهه از حکومت بر پهناورترین کشور دنیا لذت ببرد و مانند اسلاف خود به پوشاندن این دمل چرکین با کرم پودر تبلیغات کمونیستی ادامه دهد. برخی میگویند که کفگیر چنان به ته دیگ خورده بود که ادامه وضع موجود امکان پذیر نبود و به خصوص به طرح جنگ ستارگان ریگان اشاره میکنند که آنچنان جاه طلبانه و پر خرج بود که اگر شوروی میخواست به مسابقه تسلیحاتی ادامه دهد، باید به بهای به خاک سیاه نشاندن و ورشکستگی اقتصاد ملی، تمام منابع کشور را به طرف مسابقه تسلیحاتی سوق میداد. اینها همه درست است، اما تنها بخشی از حقیقت را میگوید، واقعیت این است که اگر گورباچف و آن بخش از حزب که با او هم نظر بود نبست به سرنوشت مردم شوروی همانقدر کم اهمیت میداد که رهبر کرهٔ شمالی میدهد امروز شوروی میتوانست هنوز سرپا باشد و دومین قدرت جهان باشد البته با داشتن یکی از فقیرترین ملتهای جهان که شاید مانند رفقای ایدئولوژیک خود در کرهٔ شمالی با خار و خاشاک شکم خود را سیر میکردند.
ناکارایی اقتصادی و فلاکت مردم به نظر من هیچ گاه نمیتواند حد اقل در سیستمهای جا افتادهای مثل شوروی سابق یا کرهٔ شمالی امروز به تنهایی باعث فروپاشی یک حکومت بشود حد اقل تا زمانی که حکومت بتواند نیروهای امنیتی را به خوبی تغذیه و راضی نگاه دارد. کلاهک اتمی هم در جایی که فقط چند تای آن برای نابودی کرهٔ زمین کافیست به نظر من داشتن ۱۰۰ تایش با ۱۰۰۰ تایش چندان فرقی در هدف باز دارندگی و پیشگیری از حمله خارجی ندارد، گرچه در توانایی یار گیری بین المللی و حفظ و توسعه اقمار میتواند موثر باشد که آن هم در مدل دیکتاتوریهای منزوی و بی توجه به واقعیت بیرونی مثل کرهٔ شمالی چندان محلی از اعراب ندارد و شوروی نیز میتوانست با در پیش گرفتن انزوای بیشتر و پذیرش این واقعیت که قرار نیست به اندازه آمریکا هزینه تسلیحاتی داشته باشد به بقای خود ادامه دهد همانطور که امروز هیچ خطری از ناحیه آمریکا نمیتواند کرهٔ شمالی را تهدید کند.
در چنین سیستمی بود که گورباچف تصمیم گرفت به جای ادامه انکار مشکل با گلسنوست و پرسترویکا دست به ریسکی بزند که بهای آن را عمدتاً با به خطر انداختن ثبات و بقای حکومت او میپرداخت در حالیکه نفعش عمدتاً نصیب مردم میشد. زمامداری که آینده مردم را بر ثبات حکومت مقدم میشمارد و تصدیق میکند که نظام حکومتی جا افتاده و مقتدر کشورش سعادت دراز مدت مردم کشور را تامین نمیکند، شایسته تقدیر است نه ملامت. گرچه از زاویه دید افراد ایدئولوژیک که حاضرند مردم را فدای نظام مطلوبشان کنند، گورباچف قطعاً یک خائن است.
میدانید اولین چیزی که در اوایل دهه هفتاد راجع به خامنهای به ذهن مردم میرسید چه بود؟ بی عرضه!
و به طرز عجیبی حزب اللهی و لیبرال بر سر این جواب با هم توافق داشتند! خامنهای در اوایل دهه هفتاد، رهبری بود که به آنچه قانون اساسی برایش در نظر گرفته بود حد اقل در عمل پایبند بود، یعنی التزام عملی را داشت به قانون اساسی مشروطه جمهوری اسلامی، التزام قلبی را نمیدانیم! یک طرف نیروهای حزب اللهی از اینکه او در اوایل در کار دولت دخالت نمیکرد گلایه مند بودند و آرزوی قاطعیت امام گونه میکردند که از آنها این گلایه عجیب نبود با توجه به اینکه هیچ گاه دولت و نهادهای انتخابی در زمان امام چنین اقتدار و استقلالی را در برابر رهبر نداشتند.
اما قسمت عجیب و تأسف بار قضیه آنجا بود که حتا نیروهای لیبرال و مترقی جامعه هم خامنهای را با چوب بی قاطعیت بودن ملامت میکردند، غافل و ناسپاس از آنکه همین کنار کشیدن رهبر قدسی از عرصه عمومی و واگذاری امور به نهادهای عرفی بود که باعث شده بود جامعه جنگ زده بتواند کمی خستگی جنگ را از تن بزداید.
مبنای مقایسه قاطعیت را هم امام میدانستند، همان امامی که وقتی تک تک اعمال قاطعانهاش از ۸ سال جنگ گرفته تا اعدام مخالفان را با این اقشار لیبرال جامعه مطرح میکردی، در زبان با آن مشکل داشتند اما به طرز حیرت انگیزی خامنهای را برای نداشتن همان ویژگیها و اعمال نکردن همان نحوه رهبری ملامت میکردند.
چند ماهی پس از دوم خرداد ۷۶ و انتخاب خاتمی، ناطق نوری در مصاحبهای با روزنامهها اعلام کرد یکی از شرایطی که رهبر از رهبری ساقط بشود این است که حوصله رهبری را از دست بدهد، که به نظر من همین جمله نشان میدهد که او گرچه در اواخر دوران هاشمی به دخالت در کار دولت افزوده بود و گرچه تمایل خود را به انتخاب ناطق نوری آشکار کرده بود، اما هنوز هم حتا در سال ۷۶، مایل به دخالت همه جانبه در عرصه نبوده، طوری که نزدیکترین افرادش از آن با عنوان بی حوصلگی گلایه توام با تهدید میکند.
به هر حال امروز پس از این همه سال او آنچه را که همه از حزب اللهی و لیبرال او را به دلیل نداشتنش ردّ میکردند، کسب کرده و نتیجه تلخ آنچه که ما خود از او طلب میکردیم امروز پیش روی ماست.
به نظر میرسد تا زمانی که ما احمد شاهها و گورباچفها را بازنده تاریخ قلمداد میکنیم، محکوم خواهیم بود هزینه برنده شدن امثال خامنهای را بپردازیم، بخش قابل توجهی از ما در قضاوتهایمان در مورد شخصیتهای تاریخی و زمامدران چندان ارزشی برای آنهایی که در چهارچوب اختیارات قانونی خود را مقید نگاه میدارند قائل نیستیم و حتا این کار را نشانهٔ ضعف و بی عرضگی میدانیم و زمامدار موفق را کسی میدانیم که تا آخرین روز عمر با قدرت خودش و نظام حکومتیش را حفظ کند.
به نظر میرسد برای باز گرداندن خامنهای و خامنه ایها از راه اشتباهی که میروند و به خیالشان رو به سوی برندگیست، گام اول حلالیت خواستن از احمد شاه قاجار و گورباچفها و خانه تکانی ذهنیتهای تاریخی ماست که در آن باید جایگاه بسیاری از برندگان و بازندگان تاریخ را در ذهنمان عوض کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر